میگفت شب عروسی بابامیدم هست .شبی که به من گفتند برقص ومن رفتم قایم شدم تاسحر گریه کردم تا خوابم رد من شش سال داشتم مادر بزرگ پدر بزپ هم نداشتم با یک خواهر سه چهاساله سحر مرا صدا کردند خواهرت لباسشوخیس کرده پاشو لباسشو عوض کن اون را بردم کنار حوض شستم لباساش را عوض کردم .از آنروز به بعد من شده بودم گماشته خونه صبح زود برم نان داغ بگیرم بیام مواظب خواهرم باشم کمک زن بابام وبعد هم زن بابا بچه پیدا کرد کار من توخونه هر روز زیادتر می شد تازه هرشب که بابام می اومد خونه یک شکم کتک به من میزد چرا؟فلان کاررا که بهت گفتن انجام ندادی تا جایی کتکم زدند که وقتی نزدیک اومدنش میشد کمر بند را میگرفتم دستم جلودر میرفتم تا می آمد میگفتم سلام این کمربند وبابام دستی به سبیلهاش می کشید خون جلوی چمش را میگرفت پسره پر رو ونامادری دادهوار بزار این مرد بیاد بعد ناراحتش کن اما ناگفته نمونه که چه برسرم رفت بچه های فامیل مدرسه میرفتند پیش مامان بابا شون عزیز بودند ومن تااینکه یکروز فکر فرار به سرم خورد کجا گفتم برم مشهد تاآنروز هیچ کجا نرفته بودم بایکدست لباس کمی پول راه افتادم گفتم هر کاری باشه میکنم خرجم را دربیارم وقتی رسیدم مشهد چشمم که به گنبد افتاد بدنم لرزید راستش آج واج شده بودم رفتم دم نانوایی ی نان خریدم خوردم رفتم توحرم در برگشت به نانوایی گفتم شاگرد نمیخوای نگاهی کرد گفت کارت هست بلدی اومدم بگم نه که گفت چند روزی شاگرد نداریم بیا یازده روز آنجا بودم باخودم گفتم دلم برای کتک های بابام تنگ شده .هیچ جای دنیا خونه آدم نمیشه برگشتم بابام گفت دیشب کجا بودی نه گفت یازده روز کجا بودی ومن تصمیم گرفتم روزها برم کار کنم وشبها درس بخونم دانشگاه رفتم مشغول بکار شدم وازدواج کردم وحالا با این که بچه های خودم ازدواج کردند دکتر هستند میگم عجب رسمی رسم زمونه آدمها میرند خاطره هاشون برجا میمونه
مدیر وبلاگ تسنیم